حضرت ام کلثوم سلام الله علیها

آن زینب او عزیز مردم شده است

این فاطمه اش ملیکه ی قم شده است

افسوس که نام اُم کلثوم فقط

مانند مزار مادرش گم شده است

قاسم صرافان

مظلومیت حسن به مادر رفته ست

دیریست زمین به سوی دیگر رفته ست

از دایره ی مدار خود در رفته ست

با دیدن قبر خاکی اش فهمیدم

مظلومیت حسن به مادر رفته ست

***

همسایه صبر خواهرش بود حسن

دنباله ی زخم مادرش بود حسن

یک کوزه پر از سم ... دم افطار ....خدا 

لب تشنه تر از برادرش بود حسن

****

محدوده ی غم های تو نامعلوم است

ما هرچه سروده ایم نا مفهوم است

یک قافیه تنها به دلم می چسبد

آن قافیه هم مثل خودت مظلوم است

ایوب پرندآور

****

میرزا محمد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفی سال ۱۲۶۲ هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه ۶۷ قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند، دکتر می گوید: من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او می شود.

شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گردیده می فرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.

صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:

از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد

نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد:

خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد

اصول کافی، ج ۱، ص ۲۷۹.

اشعار شهادت امام حسن علیه السلام

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست  

زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست
       

باید به بال رفت و درآورد گیوه را     

دربارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
 

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی    

دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

 

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا   

تاخانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

 

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند 

اینجا به التماس گدا احتیاج نیست

 

اصلا پی معالجه ی این جگر مباش

"بیمارعشق رابه دوا احتیاج نیست"

 

محشر برای رو شدن اعتبار توست   

کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

 

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی 

 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

***

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم

دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

علی اکبر لطیفیان

****

حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را *

در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را

 

به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان

نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را

 

بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه

زكوچه اي كه شكستند غرور محترمت را

 

زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود

بنازم اي گل زهرا قيامت ِ علمت را

 

خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا

بساط اشك حسين و  آه دم به دمت را

 

اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا

حساب كرده خيالم   مساحت حرمت را

ياسر مسافر

حساب کرده ام امشب مساحت حرمت را  -  شیخ رضا جعفری

برای دیدن اشعار به ادامه مطلب مراجعه فرمایید



ادامه نوشته

اشعار شهادت امام مجتبی علیه السلام

پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو

وقتی رسید قافیه هایم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

 ارباب دومی و دو عالم غلام تو

اول امام زاده ی عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری!

خورشید هستی و کرمت ذره پروری

از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری!

ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟

بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی

ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی

برای مشاهده بقیه شعر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید


ادامه نوشته

اشعار اربعین

ای مقیم دل زینب

ای عزیز دل خواهر ،   ای برادر ، برادر برادر

اربعین است ، دلم زارو حزین است، کاروان تو رسیده است ولیکن چه غمین است  ، که با غصه عجین است

باورم نیست که در پیش مزار توبه خاک تو نشستم

***

روزگاری همه آرزویم بود نیایم سفر کرببلا

تا که نبینم بخدا  ،  داغ تو ای زاده زهرا،  پسرشیر خدا ، حضرت مولا

ولی ازآن موقع که نیت ماندن کردی

ماندی اینجا وهمه باور تو، خواهر تو ، خواهر خو ن جگرِ غم زده ی ِ مضطر تو،

بار سفر بست به دنبال سر تو

 به همراه یتیمان وزنان حرم تو

که همه گریه کنان ، موی کنان ، مویه کنان ، دل نگران ، ناله کنان ، راهی کوفه شد وراهی بر شام

همان کوفه که استاد مسلمانی شان بوده ام آیا؟

چه شهری،چه پذیرایی خوبی، میزبان سنگ به دست خوب پذیرائیمان کرد ،

 عجب این بود درآن شهر ، همان شهر علی، شهر یتیمان و اسیران که قوت و غذاشان همه شب داد

 خواهرت را همگی مسخره کردند !

 همه شان خنده کنان ، رقص کنان ، طعنه زنان پای سر تو ،

 سری که قاری قرآنی بود

 سری که آیه ی ایمانی بود

گرچه بر نی شده اما به دلم باعث تسکین پریشانی بود

***

ای مقیم دل زینب

خبرت هست که بعد از تو و عباس ، همان غیرت و مردانگی محض، چه آمد به سر ما ؟

خنده و چشم حرامی ، سنگ و سوت و کف آن مردم شامی ،

در آن کوچه و بازار ، در آن مجلس اغیار ، در آن محفل غم بار به دور از تو و از چشم علمدار

کسی خواست کنیزی ببرد دخترمان را !

چقدر می ترسید ،

دخترت را گویم  ، چقدر می لرزید

 دختری که به عمویش همه جا می نازید ،

دختری که به ید و قدرت مردانه ی او می بالید

 همه ی راه زشرم از عمویش می نالید

به دست مشک و به چشم اشک ، سوی علقمه عازم شده با ذکر عمو وای عمویش

ولی آهسته شنیدم که چنین گفت سکینه

وای اگر بی تو عمو باز روم تا به مدینه

چه جوابی بدهم مادرتان ام بنین را ؟

***

آن طرف تر بنگر زار نشسته ، مادری خسته ی خسته ، دلش را که شکسته ؟ بند بند دلش از هجمه یک تیر گسسته

بغل کرده در آغوش زنی طفل خیالی ، گوئیا زنده شده در نظر او ،

علی و قصه ی آب و  ،  دل پر آه و کباب و ، هرم آتش ، همه ی دشت سراب و ،آفتاب هم خجل از روی رباب و

 پسرم گریه نکن حرمله اینجاست ،

واین حرمله با تیر سه شعبه  .... و بگذار نگویم  که دلم تاب ندارد

***

ای مقیم دل زینب

یاد داری شبی که دختر تو ، دختر زهرایی تو ، دختر بابایی تو ،

خواب تو دید و به ناگاه پرید .

نیمه شب بود که ویرانه ی ما  ، کنج مخروبه ی غمخانه ی ما

بیت الحزان شد  - و باران شدو – نالان شد و گریان شدو آنجا

هر آنکس که چنین منظره را دید

همان وقت که تو سر زده با سر ، یادی از دختر شیرین دهن ِ خوش سخن ِ خود بگرفتی

خرابه نه  که محشر شده بود

 نوبتی هم اگرت بود ، دگر نوبت گلبوسه ی دختر شده بود .

عمر کوتاه گلم سر شده بود ، مثل مادر شده بود ، دخترت با پر بشکسته کبوتر شده بود

***

ای مقیم دل زینب

همه ی آرزویم هست

همین جا ، همین کرببلا ، پیش شما جان بسپارم

 ویا اینکه بمانم ، کنار تو که دیگر نتوانم  ، سفرو زندگی ِ با تو این قد کمانم ، نه جانم  نتوانم  نتوانم

یاسر مسافر

آمده سر شکستۀ محنت

آمده سر شکستۀ محنت

آمده اشک ریز بت شکنت

السلام ای مرملٌ بدماء

چه خبر از هزار زخم تنت

از دو تا لاله های من چه خبر

چه خبر از سپاه بی کفنت

حال شش ماهه حرم خوب است ؟

چه خبر از دو حیدر حسنت ؟

خیز و بنگر به حال و اوضاع

اولین کاروان سینه زنت

علم ما شکسته گهواره

پرچم ماست کهنه پیرهنت

جمع ما روضه خوان نمی خواهد

نوحه ماست نام دل شکنت

تن هشتاد و چند عزادارت

وضع بهتر ندارد از بدنت

خیز و بنگ به مو سفیدانت

بر سپاه کبود و گریانت

یاس بودم که پرپرت شده ام

قد کمانی حنجرت شده ام

قتلگاهت عجب حرایی شد

وحی آمد پیمبرت شده ام

اقراء اقراء رسید و حس کردم

آخرین تیر لشکرت شده ام

پیکر و موی من سیاه و سفید

چه قدر شکل مادرت شده ام

یار بی سر، سرت سلامت باد

من عزادار دخترت شده ام

چشم هایم نشد شبی بسته

بس که دلواپس سرت شده ام

بانی اشک خون صبح و شب

طالب خون حنجرت شده ام

در میان محله های یهود

حیدر جنگ خیبرت شده ام

آب رفتم کمان شدم اما

پس گرفتم سرت ز خولی ها

آسمان سر به زیر شد ای وای

خواهر تو اسیر شد ای وای

قسمت پاره های پیکر تو

تکه های حصیر شد ای وای

نگران رباب هستم من

در چهل شب چه پیر شد ای وای

رفت عباس و هر کس و ناکس

سر طفل تو شیر شد ای وای

شکم خالی سه ساله تو

لگدی خورد و سیر شد ای وای

حوریت در خرابه ملعبه ی

عقده ها از غدیر شد ای وای

سهم طفلان وحی خیرات و

لقمه های پنیر شد ای وای

اشک هامان بساط تفریح

مردمانی حقیر شد ای وای

رفتی و شعله گشت یاور من

معجرم را ببین برادر من

محمد حسین رحیمیان

اشعار اربعین


ای مظهر صفات خدا أیها العزیز

ای امتداد نور هدی أیها العزیز

ای که کریم هستی و از نسل ذو الکرام

پر کن دو دست خالی ما أیها العزیز

یک نَظرة رحیمة بینداز بر دلم

تا مس شود شبیه طلا أیها العزیز

در انتظار آمدنت پیر گشته ایم

این جمعه هم گذشت، بیا أیها العزیز

همراه کاروان که به مقتل رسیده اند

ما را ببر به کرب و بلا أیها العزیز

چندین هزار سال تو خون گریه می کنی

از داغ زینب و أسرا أیها العزیز

امشب در این حسینیه داریم شور و شین

گوئیم زیر لب همه، لبیک یا حسین

زینب رسیده است برادر کنار تو

این بار در بغل بگرفته مزار تو

مُلحق بر آن مُقَطّعُ الأعضاء می شود

امروز یا حسین سر زخم دار تو

یک اربعین برای همه جان فدا شدم

حالا کبود آمده ام در جوار تو

تو از عطش، من از اثر تازیانه ها

چشمم شده شبیه همان چشم تار تو

داغ فراق موی سرم را سفید کرد

تا که خدا خداست منم داغدار تو

دنبال قبر کودک خود هستی ای رباب؟

بر سینۀ حسین بود شیرخوار تو

یک سال پیشِ یار تو می مانی ای رباب

ای کاش سایبان نشود بر تو آفتاب   

ما را ز کینۀ علی و آل می زدند

دیدی به روی نی به چه منوال می زدند

دنیا پرست بوده و با وعدۀ یزید

ما را برای سیم و زر و مال می زدند

از بهر تسلیت به دل داغ دارمان

ما را کنار کشتۀ گودال می زدند

وقتی که دختران ز غمت سینه می زدند

وقتی کبوتران حرم بال می زدند...

...نامحرمان به کعب نی و تازیانه ها

پیش پدر به پیکر اطفال می زدند

غیرت نداشتند که در عصر واقعه

ما را برای غارت خلخال می زدند

دیگر مپرس کوفه و آزار شام را

دیگر مپرس رفتن بازار شام را

علی اصغر انصاریان

سر تو از سر نیزه به من توان می داد

سر تو از سر نیزه به من توان می داد

امید بر دل مجروح بی کسان می داد

خودت که از سر نیزه به چشم خود دیدی

کنیزکی به یتیم تو خرده نان می داد

نماز جمعه کوفه شلوغ بود آن روز

گمان کنم که علی اکبرت اذان می داد

میان مجلس شان از کنیز تا گفتند:

سکینه دخترت از ترس داشت جان می داد

برای خوش گذرانی، یزید در مجلس

مدال نیزه زنی را که بر سنان می داد...

...رقیه دختر دردانه داشت دق می کرد

دوباره رأس اباالفضل را نشان می داد

هزار مرتبه گفتم نخوان عزیز دلم!

تو خواندی و صله ات را به خیزران می داد

همین که چوب جفا بر لبان تو می خورد

بدان که خواهر تو سخت امتحان می داد

نبودن تو ز یک سو و ضربۀ زنجیر

به جسم خواهر تو درد استخوان می داد

مهدی نظری

از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی

از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی

دل كنده ام ولی ز تنت با چه زحمتی

می خواستم به پات سرم را فدا كنم

اما به خواهر تو ندادند مهلتی

كی گفته قطعه قطعه شدن درد آور است؟

مُردن به عشق تو كه ندارد مشقتی

بهتر نبود جای تو من كشته می شدم؟

بی تو چگونه صبر كنم.... با چه طاقتی؟

از بس برای زخم لبت گریه كرده‌ایم

چشمی ندیده‌ام كه ندیده جراحتی

تو رفتی و غرور حریمت شكسته شد

هنگام غارت حرم، آن هم چه غارتی

آتش زدند خیمۀ ما را و بعد از آن

دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی

این بچه ها تمامی شان لطمه خورده‌اند

با من ولی به شكوه نكردند صحبتی

غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین

از فتح شام آمده‌ام با چه هیبتی

شرمنده‌ام رقیۀ تو در خرابه ماند

لطفی كن و سراغ نگیر از امانتی

عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود

ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی

مصطفی متولی

اشعار چهلم امام حسین علیه السلام

 ای غایب از نظر، نظری کن به خواهرت

زینب نشسته بر سر قبر مطهرت

 

یک اربعین گذشته ولی زنده ام هنوز

قامت خمیده آمده سرو صنوبرت

 

نشناختی مرا ز پس این چروکها

من زینب توأم ز چه رو نیست باورت

 

لیلاست این که خیمه زده زیر پای تو

بار دگر بگو که اذان گوید اکبرت

 

این زن که لطمه می زند این گونه بر خودش

او کیست؟ نجمه است عروس برادرت

 

آقا! سکینه جمله ی اشکش سؤالی است

یعنی کجاست قبر علمدار لشگرت ؟

 

در کربلا هنوز زنی گریه می کند

زینب کش است ناله ی محزون مادرت

 

پیغمبری نما و دو دستت برون بیار

از دست من بگیر بقایای دخترت

 

ای پیکری که زخم تنت بی شماره بود

آورده ام برای تو ته مانده ی سرت

 

بگرفتم از امام زمان حُکم نبش قبر

تا متصل کنم سر پاکت به پیکرت

 

باید دوباره وارد گودال خون شوم

خواهم اگر که بوسه بگیرم ز حنجرت

 

من نیز با تو کشته شدم روز واقعه

اذنی بده که دفن شود با تو خواهرت

 

دلشوره داشتم که مبادا کنار تو

چشم ربابه باز بیفتد به اصغرت

 

نذرش قبول سایه نشینی نمی کند

از بس که بر تو هست وفادار ، همسرت

 

لالایی اش امان مرا نیز بریده است

گوید به ناله ! اصغر من شیر خورده است؟!

 سعید توفیقی

بحرطویل اربعین -یوسف رحیمی


کاروان می رسد از راه‌، ولی آه

چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

دل سنگ شده آب، از این نالۀ جانکاه

زنی مویه کنان، موی کنان

خسته، پریشان، پریشان و پریشان

شکسته، نشسته‌، سر تربت سالار شهیدان

شده مرثیه خوان غم جانان

همان حضرت عطشان

همان کعبۀ ایمان

همان قاری قرآن، سر نیزۀ خونبار

همان یار، همان یار، همان کشتۀ اعدا

به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

ادامه نوشته

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...

نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را

چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنج های انسان را

کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کرده کسی لای لای شیطان را

چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را

ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را

غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...

عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می کند از پشت شیشه باران را

دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را

سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را

عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را

سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...

صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگاه می کنم از پنجره بیابان را

نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...

چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را
 

نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را...

حسن بیاتانی